نفس خسته

 

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم


همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره

بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم


از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری

ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید

بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و

پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره

نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره

کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با

دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت

تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو

فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو دار آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم وبگم ولی نمی

تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم

کارت بگیرم  ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد

وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, باباش, مامانش, وبرادر کوچیکش رو می بینه و

چشش تو چش ساناز می یفته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو

به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو

بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز

و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کار تو بهش می ده بعدچند ساعت بعد

ساناز به کیارش زنگ می زنه و

 

 

 

 

طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کار تو بهش می ده بعدچند ساعت ساناز به کیارش زنگ می زنه وبا کیارش

یه  ساعتی صحبت میکنه وبه کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت

زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم  من با

دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برت

داریم .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ی  ساناز با دختر دایش میان

دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود

بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش

وسانازاز شانس بعدی که داشتن خیلی ناراحت بودن   خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی

میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم

مهروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر

ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره .

 


فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو

گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشمو برده

بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم

دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و

میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش .

 


کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست راءس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این

لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه.

 


کیارش  به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت دم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته

,بهتم یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز

می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !ببعد هرچی از دهنش در میاد به

کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه با ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم

کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز  زنگ

میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما

همدیگرو ببینیم  . سانازم با استرسی که داشت  با نارحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش

زنگ میزنه و آخرین هر فاشونو بهم میزنن .

 

 

 

 

کیارش از این بر ناراحت وبا گریه صحبت میکنه از این برم ساناز

 

 

 

 

کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده

تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام بابات صحبت می کنم ))

 

ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن  من لایق تونیستم ما

خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمری ودوست دارم))

 

کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم))

 

ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که کیارش خداحافظی کنه تلفنوقطع میکنه

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : فاطيما

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد


اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در


قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر


روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری


بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان

درشت را دوست خواهد داشت.....

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک


شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند،

دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را

به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست


های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس


در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد

و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا

رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان


دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ا

زدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون


آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از

مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به


شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی

است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش

رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس

اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و

گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر

تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد ا

ما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.


مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در

آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش


بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

 

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش


گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری

روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 11:41 :: نويسنده : فاطيما

 

دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد.

 

ادعای خدا پرستیمان دنیا راسیاه کرده ولی یاد نداریم چرا خلق شدیم.

 

غرورمان را بیش از ایمان باور داریم.

 

حتی بیش از عشق

 

تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای

 

کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و

 

گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می

 

بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند

 

هوس کوچ به سرم زده.

 

شاید هم هجرت.

 

نمی دانم.

 

ز این بی دلی ها خسته شدم.

 

دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان.

 

دیوانگی هم عالمی دارد

 **************************************************************************

 

از آن روزی که قلبم گشته زندانی چشمانت *~* مرا تر می کند هر روز بارانی چشمانت

 

تو با دریا چه کردی که این چنین یک ریز می رقصد*~* که دریا هم شده این بار طوفانی چشمانت

 

خدا می خواست چشمانت پریشان باشد وحالا*~* پریشان تر شد از گیسو,پریشانی چشمانت

 

و من شاعر شدم از آن زمان که قصد کردی تو*~* مرا شاعر کنی با این غزل خوانی چشمانت

 

گناه چشمهای تو مرا در شهر رسوا کرد*~* گناهی نیست دیگر مثل عصیانی چشمانت

 

نگاهم می کنی با چشمهای ناز آلودت*~* و دعوت می کنی از من به مهمانی چشمانت

********************************************************************************

 

 

 

 

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : فاطيما

 

نمی دانم

 

عشــق عشــــق عشـــــــق

 

نمی دانم كه این عشق چگونه بركویر خشك قلبم بارید

 

كه دل بی خبرم عاشق شد و به عشقش

 

می بالد ، نمی دانم می داند

 

كه با دیدنش می رود از تن وجانم خستگی

 

نمی دانم تا كی عاشق می ماند

 

نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم

 

نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم

 

نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را

 

نمی دانم می داند كه هیچگاه عشق واقعی نمی میرد

 

نمی دانم می داند دوست ندارم

 

در

 

رویای كسی دیگر باشم

 

♥ دوست دارم عشق همیشگیم ♥

 

...................................................................................................................................

 

سهراب راست میگفتی

 

دوستے هآ بے رنگـــــ...

 

بی کسے هآ پیداستــــــ ...

 

رآستـــــــــــ می گفتــــــ سهرآبـــــــــــ !!

 

آدم اینجـــــــآ "تنهاستـــــــــــــ" ...!

 

..................................................................................................................................

 

 

عزیزترینم

 

ای عزیزترین دروغگوی دنیا...

 

میشود یکبار دیگر...

 

فقط یکبار دیگر...

 

بگویی:

 

دوستت دارم!......................

 

 ............................................................................................................................................

 

 

 

برای همیشه باش

 

وقـــتــی حـــس مــیــکــنـم

 

جــآیــی در ایــن کــرِه ی خآڪـی

 

تــو نــفــس مــیــکــشــی و مـن

 

از هـــمــآטּ نــفـــس هــآیــتـــــ ،،،

 

نـفـس مـیـکـشـم !

 

تــو بــــــآش بــرای هــمـیـشـه !!!

 

هــوآیــتـــ !

 

بـــویــــــتــــــ !

 

بــرآی زِنــده مــانــدنــم ڪـــآفـــی اســتــــــ …

 

...........................................................................................................................................

 

 

 

این روزها...

 

ایــــــن روزها ...

 

هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم

 

ای کــاش

 

یا بـــــــــــودی ، یـــــا اصـــلا نبودی

 

ایـــــن که هســـــــتی و کنــــارم نیســــــــتی

 

دیـــــــــوانــــه ام میکنــــــــــد ...

 

 ..............................................................................................................................................

 

 

وابسته

 

می آیی و در “وا” میشود…

 

میروی و در “بسته” میشود… می بینی؟

 

حتی در هم “وابسته” میشود…

 

............................................................................................................

 

 

حس پوچی

 

ترکتــــ میکنـــــم و تنهایتـــ میگـــ ــذارم...

 

تا بیـــ ــش از این انرژی اتـــــ را صرف نکنــــــ ـی برایــــ...

 

صـــ ــادقانه دروغ گفتــ ــن..

 

خالـ ـــصانه خیانتـــــ کردن

 

و عاشـــ ــقانه بی وفایـــــی کردنـــ...

 

و چه حس پوچـــــی بود که میپنداشـــــتم

 

لایــــــق اعتمــــادی..

..............................................................................................................................

 

 

من مقصرم...

 

پسر : چرا گریه میکنی‌ گلم؟

 

دختر : هیچی‌ ،همینطوری

 

پسر عشقشو بغل می‌کنه و میگه ،ببخشید.

 

دختر: چرا ؟ تو که کاری نکردی

 

پسر : چرا .من اونجا نبودم که ازت حمایت کنم جلوی کسی‌ که باعث ناراحتیت شد ♥ : x

 

..................................................................................................................................

 

 

آدم چی بگه ؟؟؟

 

گفتیم: دخترانمان در امارات و دوبی خرید و فروش می شوند!

 

فرمودند: شیوخ آنجا برادران مان هستند و تجارت با آنان حلال!!

 

 

گفتیم سن فحشا به دوازده سال رسید!

 

فرمودند: سن تكلیف نـُــه سال است.

 

 

گفتند: فقرا كلیه هاشان تمام شد، قلب ها را می فروشند! ...

 

فرمودند: فقــــط "ایمــــان" را نفروشند.

 

 

ناگهان یکی نعره زد: وا اسلاما!! .... تار مویی بیرون زد!

 

خشمگین شدند ، رگ گردنشان بیرون زد ...

 

 

خفاش ها را برداشتند و به قصد ارشاد به خیابان ریختند!

 

 

 

 

....این حوا را ترانه نامیدند...

 

 

...............................................................................................................................

 

بعضــی اشــکهــــا هستندبــــی دلیل

 

بـــی بهانـــه

 

یـــک دفعـــه

 

نصف شبــی... عــجــیــب ، آدم را آرام مـیکنند !

 

 

............................................................................................................

 

 

بسلامتی کسی که به خاطر منافع تو میگه دوستت نداره...

 

اما برات میمیره و تو تنهائی برات

 

اشک میریزه

 

 

 ......................................................................................

 

 

 

اگه یه دختر با چشم گریون بهت گفت برو

 

بدون بیش از هر زمان دیگه ای میخواد پیشش باشی...

...........................................................................................

 

 

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود

 

بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از

 

موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى

 

 اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

 

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت

 

 نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان

 

شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟

 

و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان ...صورتش

 

سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک

 

 صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از

 

شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب

 

پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب

 

داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.

 

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه

 

نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"

 

چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده

 

که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

 

*عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.

 

 فاصله ابراز عشق دور نیست.

 

 فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

 

ای خدا کاری کن تا تموم عاشقای دنیا به عشقشون برسند

 

..........................................................................................................................................................

 

 

ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

 

 اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز

 

 شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز

 

 سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز

 

 ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز

 

 پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

 

 ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز

 

 اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز

 

 

 

اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز

 

 قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز

 

 

ای خدا کاری کن تا تموم عاشقای دنیا به عشقشون برسند

 


...........................................................................................................................................

 

يارب

 

عجب حالي را در وجود من گذاشته اي

 

حالي كه مرا توان گفتنش نيست

 

قلم در برابر نوشتنش سر تعظيم دارد

 

گوشي را ياراي شنيدنش نيست

 

حالي كه مرا با خود مي برد همچون ذره اي خاشاك

 

كه بوسه نسيم او را به هر كنجي مي كشاند

 

حالي كه فرصت تفكر را از مغز پوچ من گرفت

 

حال رنجورم راچگونه درمان كنم

 

در حالي كه نمي دانم كي و چگونه گرفتارش شدم

 

حالي كه حتي خودم هم نمي دانم كه دردم چيست و ناله ام از كيست

 

از كه بايد بنالم كه هر چه بر مغز سبك بالم فشار آوردم

 

دشمني چون خودم يافت نشد

 

خداي من فقط تو ميداني كه در وجودم چه مي گذرد

 

 

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

 

چیزایی که من یاد گرفتم ...

 

 آموخته ام که سکوت تنها درسیه که ما نمی تونیم یاد

 

 بگیریم . آموخته ام که به خودم احترام بذارم .

 

 آموخته ام که این ترس از مشکلات

 

 است که انسان را می کشد نه خود آن .

 

آموخته ام که حفظ کردن دشوار تر از پیدا کردنه .

 

 آموخته ام که آزاد باشم . آموخته ام که نگذارم عصبانیت بر من چیره شود .

 

آموخته ام که نمی توان یک باره همه چیز را تغییر داد .

 

آموخته ام که خونسرد باقی بمانم .

 

آموخته ام که یک طرفه به قاضی نروم .

 

آموخته ام که آرامش یه نعمت خیلی بزرگه اگر قدر اون را بدونیم .

 

آموخته ام که بهترین کلاس درس دنیا زیر پای پیر ترین فرد دنیا است .

 

 آموخته ام که پول شخصیت نمیاره .

 

 آموخته ام که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک نیستم دعا کنم

 

آموخته ام که مهربان بودن خیلی مهمتر از درست بودنه .

 

آموخته ام که گاهی تمام چیز هایی که یک شخص می خواهد فقط

 

در دستی است برای گرفتن دست او و قلبی واسه فهمیدنش .

 

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز

GetBC(5);

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : فاطيما

 

 

 

 

 

 

 

وقتي از دوري تو تموم ميشه تحملم تو دلم داد ميزنم

خيلي دوستت دارم گلم.

 

 

روبه قبله مينشينم خسته با حالي عجيب/از ته دل مينويسم

"انت في قلبي عزيز"

 

 

يه تفنگ وصد گلوله بونم و شونم/اسمكت خال بزنم وه ري

سخونم.

 

چي كموتر اوارتم :اوالپرس بيچارتم ،اوالپرست ولله منم ،كجا

رتي تنيا منم !

 

تو شدي بارون عشقم توي قلبم لونه كردي/اومدي تو سر

نوشتم دلمو ديوونه كردي.

 

دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است/شيشه

بشكسته را پيوند كردن مشكل است.

 

تابان حرفهايي كه نمي توانيم بگوييم ،تارهاي سفيديس لا به

لاي موهايمان.

 

 

تو دريا بودي و من قايقي خرد /كه هر جا خواست امواجت مرا

برد /دلم پارو زن بيچاره اي بود /كه در امواج عشقت يك شبي

مرد ................

 

 

شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : فاطيما


 

چندسال پیش یک روز …

چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال

نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و

فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی

مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست

»؟ گفتم:« دیپلم تمام »!

گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم

خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟

گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو!

سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم

خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟

رفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل

اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم

سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار

بدهیم ».

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا

کار بدهیم».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند

سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی

». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».

رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار

نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».

گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».

رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گ

گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».

برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی

تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

———————————————————————————

کـِشِ شلوار
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و

هشتاد تا تو اتوبان میرفته،

یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از

بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه

غیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو م

یزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور

گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

 

طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه

دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو

موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور

گازی روی ما رو کم کردی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :

والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم

گیر کرده به آیینه بغلت!

نتیجه اخلاقی

اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های

قابل ملاحظه ای دارند

ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…!

———————————————

————————————

حکایت زندگی ما

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !

… از مرغ برایش سوپ درست کردند !
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .

و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به م

شکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد

 
        استخر

          مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك

بود ، به خدا
        

  اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي

شنيد مسخره ميكرد.
         

شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ

خاموش بود ولي ماه
         

روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
        

  مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز

كرد تا درون
          استخر شيرجه برود.
         

ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد.

احساس عجيبي
         

تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد

برق رفت و
         

چراغ را روشن كرد.
         

آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

      
        قدرت کلمات
            چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان
۲ تا

از آنها به داخل
          

  چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع

شدند و وقتی
           

دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست

شما به زودی
            میمیرید ..
           

۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان

کوشیددند که
           

از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند

دست
           

از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید

مرد..
           

بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال

افتاد و
           

مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار

گرفت
           

..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
           

بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
           

وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
           

معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده

که دیگران
            وی را تشویق میکنند .

  شمع فرشته
        

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش

را بسيار دوست مي
       

داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري

زد تا كودك سلامتي
       

اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او

خرج كرد ولي
       

بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
      

  پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس

صحبت نمي كرد و سركار نمي
       

رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به

زندگي عادي برگردانند
       

ولي موفق نشدند .
       

شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف

منظمي از فرشتگان كوچك
       

در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
       

هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز

يكي روشن بود . مرد وقتي
       

جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ،

همان دختر خودش است . پدر
       

فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او

پرسيد : دلبندم ،
       

چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
       

دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن

مي شود ، اشكهاي تو آن
       

را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم

غمگين مي شوم .
       

پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب

پريد .
       

كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
        

  كفش هاي طلايي
            تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد

هديه
           

كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
           

پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
           

جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
           

پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
          

  دستهايش مي فشرد .
           

لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
           

دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
           

گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
            .
           

صندوقدار قيمت كفشها را گفت :«  6 دلار » .
           

پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
           

بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
            ... »
           

دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
           

مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
           

پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
           

بياوريم . »
           

من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
          

  صندوقدار دادم .
           

دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
           

خانم ... متشكرم خانم »
          

  به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
          

  با چي راه بره ؟ »
          

  پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
           

عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
           

دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
          

  به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
          

  ، خوشگل نمي شه ؟ »
          

  چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
           

: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
           

بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »


شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : فاطيما

 

 

 

 

 

متن هاي جالب 

 

توراحس میکنم هردم...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...
من از شوق تماشایت...
نگاه از تو نمیگیرم....
تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار....
ولی...افسوس...این رویاست....
تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم....
تو با من مهربان بودی...
واین رویا چه زیبا بود....
ولی.... افسوس.... که رویا بود....

 

 

 

 

 

 

 

 

******************************** 

 

 

 

 

 


وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 

 

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

 

 

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 

 

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

 

 

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...

 

 

 

 

 

 

 

 

****************************************** 

 

 

 

 

 

من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....

 

 

می خواهم با تو سخن بگویم....

 

 

می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...

 

 

می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...

 

 

شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...

 

 

و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند...

 

 

کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...

 

 

اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...

 

 

حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...

 

 

پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم...

 

 

 

 

 

 

 

 

****************************************** 

 

 

 

 

 

خدایا.......

 

 

دستانم خالی اند ودلم غرق در آرزوها............

 

 

یا به قدرت بی کرانت دستانم را توانا گردان.............

 

 

یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن................

 

 

 

 

 

 

 

 

**************************************** 

 

 

 

 

 


یک روز احساس کردم اگر اورا با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید.........

 

 

 اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست و با کیست.............

 

 

روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی همه را دوست بدار.....

 

 

....حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!!!!!

 

 

*************************************************** 

 

 

 

 

 

  آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد

 

 

  رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:

 

 

               خش خش برگ ها..............................

 

 

  همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:

 

 

              دوستت دارم.....................................

 

 

 

 

 

 

 

 

**********************************************
همیشه مهم توبودی اگه غروری بود برای تو بود......

 

 

اگه احساسی بود بازم برای تو بود....

 

 

ومن قانع به یه نگاهت بودم........نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب یا یه غروب پاییزی توش بود .........

 

 

یه حسی بهم میگفت باهات نمی مونه وحالا نمیدونم حرفات رو باور کنم یا کارات رو.......

 

 

دل به کلمات عاشقانت بسپارم یا از کارای نا مهربونت دلگیر بشم.......

 

 

می بینی هنوز هم برنده ی این بازی تویی و هنوزم دل من نمیخواد مرگ عاطفه هارو باور کنه.......

 

 

 

 

 

*********************************************

 

 

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی!

 

 

اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی!

 

 

گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی !

 

 

از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی!

 

 

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

 

 

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی!

 

 

صدای فریادم را همه شنیدند  جز او که باید میشنید!

 

 

اشکهایم را همه دیدند!

 

 

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم!

 

 

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،

 

 

فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است!

 

 

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و  درون خودم بسوزم !

 

 

اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم !

 

 

اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست!

 

 

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

 

 

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!

 

 

 ********************************************* 

 

 

 

 

 

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود

 

 

ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ برلب داشته باشم

 

 

ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم

 

 

 

 

 

 

 

 

************************************** 

 

 

افسوس مي خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو.............

 

 

بهار مي آيد ؟...آمدي در سرماي زمستان... به سردي زمستان بودي.....

 

 

به غم انگيزي  شبهاي تنهايي.....  به خشکي برف  ...مي روي..... بهار مي ايد ...

 

 

به نظر معامله خوبي  است....اميد ان دارم بهار گلي بر چهره ات بنشاند ...

 

 

چه اميد مبهمي...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هيچ گاه بهار را نمي بيند...

 

 

 

 

 

*********************************

 

 

 

 

 

دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته...
تمام خوبهایم را  ورق زدم...
لحظه به لحظه اش را...
رد پایت همه جا جاریست...
اما...
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من...!!!
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودت!!!
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...!
شاید برگی را از قلم انداخته باشم!

 

 

************************************************* 

 

 


شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

 

 

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم

 

 

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم

 

 

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

 

 

وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

 

 

وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد

 

 

چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟

 

 

چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟

 

 

خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

 

 

خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

 

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم

 

 

خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

 

 

*****************************************

 

 

 

 

 

افسوس که کسی نیست........

 

 

افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد

 

 

وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند

 

 

افسوس که کسی نیست!

 

 

تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد

 

 

وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند

 

 

افسوس که کسی نیست.......

 

 

از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم

 

 

ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!

 

 

افسوس.........

 

 

افسوس که در این روزگار کسی نیست

 

 

جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند

 

 

وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند.

 

 

 

 

 

******************************************************

 

 

داستان كشاورز

 

 

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

 

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

 

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

 

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

 

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

 

 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

 

 

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

 

 

 

 

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

 

 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

 

 

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

 

 

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

 

 

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

 

 

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

 

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------**************************************************************************************************************************************************************************************************************************************************************************************************

 


شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : فاطيما

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نفس خسته و آدرس بميردروزگاربا





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 921
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1